شهرستان مهر*** انجمن مهندسان

 

آنکه دردانشش اختلاف و دوگانگی نباشد . [امام باقر علیه السلام ـ در بیان معنای راسخان در دانش ـ]

 
 

مدیریت| ایمیل من

| خانه

پایین

?شهرستان مهر -- سید مصطفی برهانی نسب

یکشنبه 89/2/26  ساعت 4:21 عصر

نژاد + تصاویری از Altolamprologus



ادامه مطلب...

نظر شما( )
?شهرستان مهر -- سید مصطفی برهانی نسب

یکشنبه 89/2/26  ساعت 4:20 عصر

_ سهم نورتل و شیشه ی آبجو.

_ جیم و جرج، هر دو در شرکت کامپیوتری نورتل کالیفرنیا کار


 میکردند، در تابستان سال 2000 که شرکت درآمد خوبی


داشت،‏به هر یک 1000 دلار، پاداش داد، جرج مرد عاقبت


 اندیشی بود و  با آن پول هفت سهم نورتل از قرار سهمی 123


دلار  خرید.*به انضمام 35 دلار کارمزد* و آنها را در جای امنی


 گذاشت. جیم برعکس، ‏قدری لاابالی بود و با آن پول 66 جعبه


محتوای 1584 بطری آبجو خرید که برای مصرف یک سال او


 کافی بود. در تابستان سال 2001  به خاطر رکود اقتصادی ،‏هر


 دو از کار بیکار شدند. دجرج 7 سهم نورتل خود را به مظنه ی


 روز از قرار هر سهم 12 دلار فروخت و پس از کسر 35 دلار


کارمزد، فقط 49 دلار گیرش آمد. جیم همانروز آخرین شیشه ی


 آبجوی خود را سر کشید و شیشه های خالی را برگردادنده و


158 دلار و 40 سنت گروئی شیشه ها را پس گرفت.


_ داستان واقعی، خلاصه شده،‏ از تورنتوتایمز،‏سپتامبر 2001).


نظر شما( )
?شهرستان مهر -- سید مصطفی برهانی نسب

یکشنبه 89/2/26  ساعت 4:20 عصر

_ راهنمای w.c


_ این داستانو یه دوستی برام ایمیل زد، البته برای خودش اتفاق نیفتاده، اما جالبه، شاد باشید.


_ بار اولی که رفته بودم تو دفتر مدیر کارخونمون، پیش خودم گفتم اینجا حتما توالتش از توالتای کارگری کارخونه تمیزتره. بد نیست تا اینجا که اومدم یه حالی هم به مستراح جناب مدیر بدم. بعد از اینکه آقای مدیر کارش را به من گفت. سریع رفتم سمت توالت کذایی.


روی در با خطی خوش نوشته شده بود:


"النظافه من الایمان"


در را باز کردم. روبروم با همان خط نوشته شده بود:


"در را آرام ببندید"


برگشتم درو آروم ببندم، دیدم پشت در نوشته:


"هواکش را روشن کنید"


کمی پایین تر نوشته بود:


"در را قفل کنید"


بعد از این جمله بلافاصله یه فلش میرفت به سمت شاسی قفل و دو تا فلش دیگه دور شاسی بود که در دو جهت مخالف چرخیده بودند یکی نوشته بود باز و اون یکی نوشته بود بسته. خلاصه در را قفل کردم و رفتم سمت هواکش که نخش را بکشم. درست زیر نخ روی دیوار نوشته بود:


"در دو مرحله و به آرامی بکشید".


بالاخره رفتم سر کار اصلی.. توالت از نوع ایرانی بود. اینقدر حواسم پرت نوشته ها شده بود که برعکس نشستم. دیدم روی دیوار روبرویی نوشته:


"اخوی برعکس نشستی.برگرد درست بشین!"


دیگه باورم نمیشد که برای اینجا هم ایزو گرفته باشن و به همه چیز فکر شده باشه. (آخه اون موقع ما تازه ایزو گرفته بودیم) غر غر کنان پا شدم و درست نشستم. گلاب به روتون وفتی داشتم کارمو می کردم یهو سرمو بردم رو به بالا. این دیگه باور نکردنی بود. داشتم شاخ درمیاوردم. رو سقف نوشته بود:


"سرت تو کار خودت باشه"


کارم تموم شد و دستمو بردم سمت شلنگ. دیدم نوشته:


"در مصرف آب صرفه جویی کنید"


خلاصه بالای سر شیر آب کاملا مشخص شده بود که کدوم آب سرده? کدوم گرمه و هرکدوم به چه سمتی باز و بسته میشه. شیلنگ را گذاشتم سرجاش پا شدم شلوارمو بکشم بالا دیدم که نوشته:


"سیفون را بکشید"..


بر گشتم سیفون را بکشم که نوشته بود:


" آرام بکشید"..


زیرش هم خیلی ریز نوشته بود:


"زیپ شلوار فراموش نشه".


جا خوردم. واقعا جا خوردم. آخه زیپ شلوارم رو نبسته بودم. خلاصه ترس برم داشت. رفتم سر روشویی که دستمو بشورم که دیدم نوشته بود:


"هواکش را خاموش کنید".


رفتم هواکش را هم خاموش کردم و برگشتم دستمو شستمو قفل درو باز کردم و سریع پریدم بیرون.


رییس دفتر جناب مدیر روبروم ایستاده بود. همچین چپ چپ نگاهم کرد که انگار املاک باباش را غصب کردم. گفت:


"لطفا درو آروم ببندید"


دستمال کاغذی هم رومیزه دستتون را اونجا خشک کنید. رفتم دستمال برداشتم دستمو خشک کردم. اومدم دستمالو بذارم تو جیبم? گفت:


"نه? سطل آشغال اون بغله".


تازه فهمیدم که این ماجراها از گور کی بلند میشه.


نظر شما( )
?شهرستان مهر -- سید مصطفی برهانی نسب

یکشنبه 89/2/26  ساعت 4:20 عصر

_ حسرت یا شکر گزاری؟

_ روی نیمکت پارک نشسته بود  و به لباسهای کهنه ی فرزندش و تفاوت او با  بچه های دیگر نگاه میکرد، ماشین گران قیمتی جلوی پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد، با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید، آنها کودک را روی تاپ گذاشتند، خدایا چه میدید، پسرک عقب مانده ی ذهنی بود، با نگاه به جست و جوی فرزندش پرداخت،‏او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا میرفت،‏چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد.
نظر شما( )
?شهرستان مهر -- سید مصطفی برهانی نسب

یکشنبه 89/2/26  ساعت 4:20 عصر

_ صدای عجیب.

_ اتومبیل مردی که به تنهایی سفر میکرد،‏در نزدیکی صومعه ای خراب شد، مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس آنجا گفت: ماشین من خراب شده، آیا میتوانم شب را اینجا بمانم؟ رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد، شب به او شام دادند و  حتی ماشین او را تعمیر کردند،‏شب هنگام وقتی مرد میخواست بخوابد، صدای عجیبی شنید،‏ صدایی که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود،‏صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده، اما آنها به او گفتند که ما نمیتوانیم این را به تو بگوییم، چون تو یک راهب نیستی. مرد با ناامیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد. چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه  خراب شد، راهبان صومعه باز هم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند،‏ آن شب باز هم او آن صدای مبهوت کننده ی عجیب را که چند سال پیش شنیده بود، شنید،. صبح فردا پرسید آن صدا چیست؟ اما راهبان باز هم گفتند: ما نمیتوانیم این را به تو بگوییم،‏ چون تو یک راهب نیستی.  این بار مرد که دیگر طاقتش تمام شده بود گفت: بسیار خب،‏من حاظرم حتی زندگی ام را برای دانستن آن فدا کنم،‏اگر تنها راهی که من میتوانم پاسخ سواتلم را بدانم،‏این است که راهب باشم، من حاضرم، بگویید چگونه میتوانم راهب بشوم؟ راهبان پاسخ دادند،‏تو باید به تمام نقاط زمین سفر کنی و به ما بگویی که چه تعداد برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگهای روی زمین را به ما بگویی، وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را  به ما بگویی آنوقت تو یک راهب خواهی شد. مرد تصمیمش را گرفته بود،‏او رفت و 45 سال بعد برگشت و در  صومعه را زد. مرد گفت من به تام نقاط  کره زمین  سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم، تعداد برگهای گیاه روی زمین در دنیا 371145236284232 عدد است و 231281219999129382 عدد سنگ روی زمین وجود دارد. راهبان پاسخ دادند: تبریک میگوییم، پاسخ های تو کاملا درست است و تو اکنون یک راهب هستی،‏ما اکنون میتوانیم منبع آن صدا را به تو  نشان دهیم. رئیس راهبها ی صومعه، مرد را به سمت یک در چوبی  راهنمایی کرد و به مرد گفت که صدا از پشت آن در بود،‏مرد دستگیره را چرخاند ولی در قفل بود،‏مرد گفت ممکن است کلید این در را به من بدهید؟ راهبها کلید در را به او دادند و او در را باز کرد،‏  پشت در چوبی یک در سنگی بود، مرد درخواست کلید کرد و راهبها کلید را به او دادند،‏پشت در سنگی هم دری از یاقوت کبود بود و پشت هر دری دری دیگر بود، درهاییی از جنس آهن  زمرد مس لعل، در نهایت رئیس راهب ها گفت که این کلید آخرین در است، دری از جنس طلا، مرد که از درهای پی در پیخسته شده بود، قدری تسلی یافت، اوقفل در را باز کزد، دستگیره را چرخاند و در را باز کزد، وقتی پشت در  را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است، متحیر شد، چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.


.


.


.


.


.


.


.


.


.


.


.


.


.


.


.


.


.


.


.


.


.


.


.


اما من نمیتوانم به شما بگویم او چه چیزی دید،‏چون شما یک راهب نیستید!


نظر شما( )
?شهرستان مهر -- سید مصطفی برهانی نسب

یکشنبه 89/2/26  ساعت 4:20 عصر

_ فوتبال در بهشت.

_ 2 پیر مرد 90 ساله به نامهای جیم و جرج، دوستان بسیار قدیمی بودند ،‏ هنگامی که جیم در بستر مرگ بود،‏جرج هر روز به دیدار او میرفت، یک روز جرج به جیم گفت: جیم عزیز ما هر دو عاشق فوتبالیم و سالهای سال با هم فوتبال بازی  میکردیم، لطفا وقتی به بهشت رفتی،‏ یک جوری به من خبر بده که در بهشت هم میشود فوتبال بازی کزد یا نه؟ جیم گفت: جرج عزیز، تو بهترین دوست زندگی من هستی،‏ مطمئن باش اگر امکانش بود، حتما به تو خبر میدهم. چند روز بعد جیم از دنیا رفت، یک شب نیمه های شب، جرج با صدایی از خواب پرید، یک شیء نورانی چشمک زن دید که نام او را صدا میزد: جرج..جرج


جرج گفت کیه؟


صدا گفت: منم جیم


جرج گفت: تو جیم نیستی،‏ جیم مرده


صدا گفت: باور کن خودمم


جرج گفت: تو الان کجایی؟ 


جیم گفت: در بهشت و چند خبر خوب و یک خبر بد برای تو دارم


جرج گفت: اول خبرهای خوب را بگو


جیم گفت: اول اینکه در بهشت هم فوتبال برقرار است و از آن بهتر این که  تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند، حتی سرمربی سابقمان هم اینجاست و باز هم از آن بهتر اینکه همه ی ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبری نیست، (فوتبال توی برف و بارون سخته)، و از همه بهتر اینکه میتوانیم هر چقدر دلمان میخواهد، فوتبال بازی کنیم و هرگز خسته نمیشویم، در حین باتزی هم هیچکس آسیبب نمی بیند. جرج گفت: عالیه،‏حتی خوابش رو هم نمیدیدم،‏راستی آن خبر بدی که گفتی چیه؟


جیم گفت: مربیمون برای بازی جمعه، اسم تو را هم توی تیم گذاشته.


نظر شما( )
?شهرستان مهر -- سید مصطفی برهانی نسب

یکشنبه 89/2/26  ساعت 4:20 عصر

_ خوراک جگر یا ...

_  خاطره ی اولین خوراک جگر توسط یک مادر:


 _ اولین باری که برای بچه ها خوراک جگر درست کردم،‏هیچ وقت یادم


 نمیره، غذا رو کشیدم و بچه ها و شوهرم رو برای شام صدا زدم، ‏پسر


 کوچکم غذا رو بو کرد و اخم هایش در هم رفت،‏ دخترم هم با غذایش بازی


میکرد ولی حاضر نبود لب بزنه، به بچه ها گفتم: ممکنه بوی خوبی نده اما


خیلی خوشمزه س، یه کوچولو امتحان کنید، اصلا میدونید اسم این غذا چیه؟


 بچه ها مات به هم نگاه کردن، گفتم: یه راهنماییتون میکنم،‏ باباتون گاهی


منو به این اسم صدا میکنه،‏ ناگهان چشمهای دخترم گشاد شد، رو به


 برادرش کرد و فریاد زد : نخور......نخور..... تاپاله س.


نظر شما( )
?شهرستان مهر -- سید مصطفی برهانی نسب

یکشنبه 89/2/26  ساعت 4:20 عصر

_ آن سر دنیا و این سر دنیا.

_ در این که دکتر شریعتی، یکی از بزرگترین شخصیتهای دنیا بوده و هست و خواهد بود،‏شکی نیست،‏ میگم بوده، ‏چون الان جسما نیست، اما میگم هست و خواهد بود، چون روحش در جمله هاش نهفته،‏ گاهی با خودم فکر میکنم در کنار تمامی محسناتی که داشته،‏ کمی هم پیشگو بوده،‏ پیشگو از این جهت که هر جمله از بیاناتش رو که میخونم، متوجه میشم که چقدر با حال و روز کنونی جور و برابره و انگار همین الان،‏ داغ داغ، ‏این حرف رو برای این لحظه و این تاریخ گفته،‏ الان ما در سال همت مضاعف،‏ کار مضاعف هستیم، بخونید این حرف دکتر شریعتی رو و بیندیشید به اون، از دوستان میخوام که بدون جبهه گیری و بدون منظور بخونن و به جای غیرتی شدن و  تعصب بیجا و فکر به عرق ملی و جریحه دار شدن احساسات و فکر توهین به کشورتون، کمی به عمق مطلب برید و منظور  و محتوا رو درک کنید، شاد باشید.


_ هی با خود فکر میکنم، چگونه است که ما در این سر دنیا عرق میریزیم و وضعمان این است و آنها در آن سر دنیا عرق میخورند و وضعشان آن است،‏نمیدانم مشکل در نوع عرق است، یا در نوع ریختن و خوردن...


نظر شما( )
?شهرستان مهر -- سید مصطفی برهانی نسب

یکشنبه 89/2/26  ساعت 4:20 عصر

_ نامه نگاری برای ستاره ی هالی.

_ رئیس یک کارخانه ی بزرگ، این نامه را خطاب به 


معاون خود نوشت:


_ روز دوشنبه، حدود ساعت 7 بعد از ظهر، ستاره ی دنباله دار


هالی دیده خواهد شد، نظر به اینکه چنین پدیده ای هر 78


سال یکبار اتفاق می افتد، به همه ی کارگران ابلاغ کنیدکه قبل


از ساعت 7 با به سر داشتن کلاه ایمنی، در حیاط کارخانه


حضور یابند تا توضیحات لازم داده شود، در صورت بارندگی،


مشاهده ی هالی با چشم عریان(غیر مسلح)، ممکن نیست،


به همین خاطر کارگران را به تالار ناهارخوری هدایت کنید تا با


نمایش فیلم، با این پدیده ی شگفت آور آشنا شوند. 


_ نامه ی معاون خطاب به مدیر تولید:


_ بنا به دستور جناب آقای رئیس، ستاره ی دنباله دار هالو، روز


دوشنبه بالای کارخانه طلوع خواهد کرد، در صورت ریزش باران،


کلیه ی کارگران را با کلاه ایمنی به تالار ناهارخوری ببرید تا


فیلم مستندی را درباره ی این نمایش عجیب که هر 78 سال


یک بار در برابر چشمان عریان، اتفاق می افتد، تماشا کنند.


_ نامه ی مدیر تولید خطاب به ناظر:


_ بنا به درخواست آقای معاون، قرار است یک آدم 78 ساله ی


هالو با کلاه ایمنی و چشم عریان، در نهارخوری کارخانه فیلم


مستندی درباره ی امنیت در روزها بارانی نمایش دهد.


_ نامه ی ناظر خطاب به سرکارگر:


_ همه ی کارگران بایستی روز دوشنبه ساعت 7 در حیاط


کارخانه جمع شوند و به آهنگ باران گوش کنند.


_ سرکارگر خطاب به کارگران:


_ آقای رئیس روز دوشنبه 78 سالش میشود و قرار است در


حیاط کارخانه و تالار نهارخوری بزن و بکوب راه بیفته و گروه هالو


پشندی برنامه اجرا کنه، هر کس مایل بود میتونه بیاد، یادتون


باشه کلاه ایمنی لازمه.


نظر شما( )
?شهرستان مهر -- سید مصطفی برهانی نسب

یکشنبه 89/2/26  ساعت 4:20 عصر

_کانون فیلم هشت و نیم .

 


_کانون فیلم هشت و نیم .


_ بهمن فرمان‌آرا، اصغر فرهادی، حامد بهداد، رضا یزدانی،


اسدالله امرایی و جمعی از چهره‌های سینمایی و فرهنگی در


کنار هم جمع شدند تا فروشگاه فرهنگی هشت و نیم در


منطقه پاسداران افتتاح شود. کانون فیلم هشت و نیم که


توسط جمعی از علاقه‌مندان به سینما اداره می‌شود، توانسته


در مدت کوتاهی که از شروع فعالیت آن می‌گذرد به پاتوق


اهالی فرهنگ تبدیل شود.


برنامه‌های دراز مدت کانون فیلم هشت‌و‌نیم به جز آماده سازی


مجموعه فیلم‌های کارگردانان بزرگ تاریخ سینما، نمایش فیلم و


جلسات نقد و بررسی فیلم‌ها با حضور منتقدان برجسته


سینمایی هم است. کانون فیلم هشت و نیم به آدرس میدان


هروی، خیابان وفا‌منش، خیابان جوانشیر، رو به روی بانک


تجارت، واحد‌های تجاری ساختمان پزشکان فارابی همه روزه از


ساعت 11 صبح تا 11 شب پذیرای علاقه‌مندان به سینما کتاب


و موسیقی است.


_ منبع:     


http://aksebazigar.anzaliblog.com/


نظر شما( )
<   <<   41   42   43   44   45   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

چگونه کتابخوان تر شویم؟
دانستنی های کوتاه
دانــستـــنی هـای جـــــالـــــــب
جهان در صدسال
28جمله از دکتر حسابی
الماس های معروف دنیا
معنی گلها
انیشتن
راز شمع (( در درمان و ارزو ها))
یا ذهن می تواند آینده را پیش بینی نماید؟
موبایل ومغز
آیا می دانید
خودرو و رنگها
نامگذاری محلات قدیمی تهران
پرچمدار ارتباطات با دور
[همه عناوین(1944)]

بالا

  [ خانه| مدیریت| ایمیل من| پارسی بلاگ| شناسنامه ]

بازدید

284719

بازدید امروز

36

بازدید دیروز

53

حضور و غیاب
یــــاهـو


 RSS 


 درباره خودم


 لوگوی وبلاگ

شهرستان مهر*** انجمن مهندسان

 پیوندهای روزانه


 اوقات شرعی

 فهرست موضوعی یادداشت ها

 لینک دوستان

مهندسی مکانیک
بی تاب

لوگوی دوستان




اشتراک