_ 2 پیر مرد 90 ساله به نامهای جیم و جرج، دوستان بسیار قدیمی بودند ، هنگامی که جیم در بستر مرگ بود،جرج هر روز به دیدار او میرفت، یک روز جرج به جیم گفت: جیم عزیز ما هر دو عاشق فوتبالیم و سالهای سال با هم فوتبال بازی میکردیم، لطفا وقتی به بهشت رفتی، یک جوری به من خبر بده که در بهشت هم میشود فوتبال بازی کزد یا نه؟ جیم گفت: جرج عزیز، تو بهترین دوست زندگی من هستی، مطمئن باش اگر امکانش بود، حتما به تو خبر میدهم. چند روز بعد جیم از دنیا رفت، یک شب نیمه های شب، جرج با صدایی از خواب پرید، یک شیء نورانی چشمک زن دید که نام او را صدا میزد: جرج..جرج
جرج گفت کیه؟
صدا گفت: منم جیم
جرج گفت: تو جیم نیستی، جیم مرده
صدا گفت: باور کن خودمم
جرج گفت: تو الان کجایی؟
جیم گفت: در بهشت و چند خبر خوب و یک خبر بد برای تو دارم
جرج گفت: اول خبرهای خوب را بگو
جیم گفت: اول اینکه در بهشت هم فوتبال برقرار است و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند، حتی سرمربی سابقمان هم اینجاست و باز هم از آن بهتر اینکه همه ی ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبری نیست، (فوتبال توی برف و بارون سخته)، و از همه بهتر اینکه میتوانیم هر چقدر دلمان میخواهد، فوتبال بازی کنیم و هرگز خسته نمیشویم، در حین باتزی هم هیچکس آسیبب نمی بیند. جرج گفت: عالیه،حتی خوابش رو هم نمیدیدم،راستی آن خبر بدی که گفتی چیه؟
جیم گفت: مربیمون برای بازی جمعه، اسم تو را هم توی تیم گذاشته.
|